گلنازگلناز، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

برای نی نی عزیزم

تولد نفسم

  نام دخترم : گلناز تاریخ تولد : 1390/11/1   ساعت : 7 بعد از ظهر   وزن هنگام تولد : 2930 گرم   قد : 51 سانتی متر   دور سر : 36 سانتی متر   محل تولد : یزد- بیمارستان سیدالشهدا (ع) ...
16 فروردين 1391

خلاصه ای از زندگی دخترم

 اول بهمن :  امروز ساعت 7 شب به دنیا اومدی . البته من از صبح خیلی درد کشیدم ولی به داشتن تو می ارزید.  دوم بهمن :  امروز من و تو از بیمارستان مرخص شدیم .بابا با خاله اومدن دنبالمون و رفتیم خونه مامان بزرگ . تا روز 26 بهمن هم خونه مامان بزرگ بودیم .  پنجم بهمن :  امروز با بابا و مامان بزرگ رفتیم برای ازمایش تیروئید و ویزیت دکتر ، تو خیلی دختر خوبی بودی و اذیت نکردی  هفتم اسفند :  امروز صبح زود وقتی بیدار شده بودی شیر بخوری بعد از اینکه گذاشتمت روی زمین ، داشتم نازت میکردم و با انگشت روی چونه ت میزدم که یهو برام خندیدی .  دهم اسفند :  امروز فهمیدم که داری گردن میگیری و همچنین ...
16 فروردين 1391

عذر خواهی

سلام عزیز دلم ،نفسم ، عشقم  امروز تو دقیقا دو ماه و نیم داری و من اصلا توی این مدت نتونستم برات چیزی بنویسم ، واسه همین ازت معذرت میخوام. علت اینکه نتونستم بنویسم رسیدگی به تو بود . تقریبا تمام وقتمو صرف تو میکنم (البته از این بابت خوشحالم) و موقعی هم که میخوابی باید به کارای خونه رسیدگی کنم (البته دست و پا شکسته ) . ولی هر کار جدیدی که کردی تاریخشو حفظ کردم تا برات بنویسم . خیلی دوست داریم گل نازم
16 فروردين 1391

20 روز تا لحظه دیدار

سلام نفس من دخمل من عسل من خوبی مامان جونی؟ ریزه من پس چرا تو بزرگ نمی شی؟ اخه هر دفعه رفتم سونوگرافی گفتن لاغری . البته برام مهم نیست ، مهم فقط برای من و بابایی اینه که تو سالم باشی . دیگه چیزی به اومدنت نمونده . طبق گفته دکتر انشاءا... ٢٠ روز دیگه توی بغلمی عزیز دلم . ببخشید که یه مدت برات ننوشتم . اخه خیلی بی حوصله شده بودم . راستی جمعه هفته پیش هم جشن سیسمونی بود و همه دعوت بودن خونه ما . و کلی همه ذوق کردن از دیدن وسایل کوچولوی تو . اینجا همه منتظر اومدنت هستن و هر روز از من می پرسن پس کی میاد ؟ امیدوارم همیشه عمرت همینقدر عزیز باشی . البته برای ما همیشه عزیزی. خیلی دوست داریم  خانم کوچولو زود بیا   ...
5 دی 1390

بدون عنوان

سلام عزیز دلم خوبی نفسم؟ اگه گفتی امروز چه روزیه؟؟؟؟؟؟امروز تولد بابایی عزیزته. من از طرف تو هم به بابایی تبریک گفتم . اونم کلی ازت تشکر کرد .خوشحالم که امسال تو هم بودی و خوشحال ترم که سال دیگه تولد من و بابا تو توی بغلمون هستی . بیا اینجا هم یه بار دیگه تبریک بگیم : بابای عزیز و مهربونم تولدت مبارک حمید جونم تولدت مبارک  امیدوارم همیشه سایه ت بالا سر ما باشه دوستت داریم     ...
20 آبان 1390

خبرای جدید

سلام عزیز دردونه من دخمل کوچولوی مامان بالاخره هفته قبل با مامان جون رفتیم و واسه شما سیسمونی خریدیم . البته هنوز سرویس خواب مونده ولی بقیه وسایل رو خریدیم . نمی دونی چقد ذوق داشت . من که دوست داشتم همه چیزای تو مغازه رو واست می خریدم ولی خوب نمیشد .دست مامان بزرگ و بابا برگ درد نکنه چیزایی که لازم داشتی واست خریدن . اینقد لباسات کوچولو و نازن که ادم میخواد بخوردشون . وای که تن تو که برن چقد خوشگل میشن . تازه من دکتر هم رفتم و گفت همه چیز خوبه و ٢٨ هفته و ٣ روز از سن شما میگذره و وزن شما هم ١٢٥٣ گرم بود که گفت خوبه . الهی فدات بشم دخمل کوچولوی من . چقدرم که پر تحرک شدی و منو ذوق زده میکنی. پنج شنبه شب هم بابایی عزیزت رفتیم ب...
7 آبان 1390

دخمل تنبل من

سلام تنبل خانوم مامان خوبی عزیز دلم؟ میدونی هر روز تفریح و سرگرمی من شده اینکه ساعتها بشینم و نگاه کنم تا تو تکون بخوری .  الهی قربون اون تکون خوردنات برم من .البته اگرم نیگا نکنم احساس میکنم ولی دیدنش یه کیف دیگه ای داره . چند روز بود که خیلی جنب و جوش داشتی و مدام منو خوشحال میکردی ولی باز دو روزه که داری تنبلی میکنی . خواهش میکنم دیگه تنبل نباش اخه وقتی تکون نمی خوری خیلی نگرانت میشم ولی وقتی حرکت داری هم لذت میبرم و هم خیالم راحته که حالت خوب و سالمی. می دونی چی دوست داشتم ؟ دوست داشتم یه دستگاه سونوگرافی توی خونه داشتیم و من دائم تو رو میدیدم و خیالم راحت بود ، آخه من خیلی نگرانت میشم . ولی بابا میگه بهتر که ندازیم اگه دا...
14 مهر 1390